اشک شفق

سروده ها و دلنوشته های علی اسماعیلی وردنجانی

اشک شفق

سروده ها و دلنوشته های علی اسماعیلی وردنجانی

بایگانی
پیوندهای روزانه

۱۸ مطلب با موضوع «حضرت رقیه س» ثبت شده است


مثلا زخم تنت گشته مداوا بابا
نیست عریان بدنت خفته به صحرا بابا

و علی اصغر(ع)ما خفته به گهواره خود
مثلا بسته نشد آب روی ما بابا

مثلا عمه کشد دست نوازش به سرم
و نیازرده مرا سیلی اعدا بابا

آب آورده عموجان مثلا در خیمه
خیمه ی ما مثلا بر لب دریا بابا

مثلا صورت من نیست ز سیلی نیلی
چشم عمو مثلا روشن و بینا بابا

چون که همبازی ام امشب شده عموجانم
ماه را من بنشینم به تماشا بابا

بغلم کرده عمویم مثلا بابا جان
و اجابت کندم هرچه تمنا بابا

مثلا من به روی زانوی تو بنشستم
می زنی تو مثلا شانه به موها بابا

مثلا احمد مختار(ص) تویی بابا جان
و منم فاطمه ی ام ابیها(س) بابا

قول دادی که مرا تو به سیاحت ببری
یا که امشب مثلا یا که به فردا بابا

قصه گوید مثلا عمه برایم امشب
قصه باغ جنان، شاخه طوبی بابا

گاه از مسجد و محراب برایم گوید
گاه هم  از فدک حضرت زهرا(س) بابا

ولی افسوس که این ها همگی رویا بود
هست بر زانوی من راس تو حالا بابا

خیز تا هر دو سوی جنت رضوان برویم
شام غم ، وقت سحر، دختر بابا بابا

 

  • ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۰:۵۷
  • علی اسماعیلی وردنجانی

منم شهیده همان دختر خرابه ی شام
که پر شد ازغم من دفتر خرابه ی شام

به ظهر حادثه جانم رسیده بود به لب
گرفت جان مرا خنجر خرابه ی شام

اگر چه گلشن مارا زده عدو آتش
منم یگانه گل پرپر خرابه ی شام

 شب شهادت من کربلا ی دیگر بود
شب شهادت من محشر خرابه ی شام  

هزار زخم زبان از عدو رسیده به ما   
کجاست مرهم  زخم تر خرابه ی شام

خرابه گشته خراب از پی شهادت من
منم رقیه(س) همان لنگر خرابه ی شام

شکست خورد عدوی ستمگر از مرگم
چه سنگری است مرا سنگر خرابه ی شام

ز ضرب سیلی دشمن دو گونه ام نیلی است 
سه ساله ای که شده مادر خرابه ی شام

به روی زانوی خود تا سر پدر دیدم
شدم شهیده، همان مظهر خرابه ی شام


  • ۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۰:۰۰
  • علی اسماعیلی وردنجانی

دلم گرفته از این گوشه ی خرابه ی شام
که می رسد همه دم بوی درد و غم به مشام

اگر چه تا به سحر من اسیر درد و غمم
بگویدم به دم  صبح باز غصه سلام

به پیش چشم من خسته، بارها خورده
به صورت پدرم سنگ کینه از روی بام

ز روی ناقه فتادم به روی خاک زمین
که دیده است سه ساله ولی فتاده به دام ؟

به راه شام  کتک خورده ام  من از دشمن
هزار طعنه شنیدم میان کوچه مدام

خواصشان سر بابا ز تن جدا کردند
زدند سنگ به سرها ز پشت بام عوام

حریم آل علی(ع) را شکسته اند اینجا
شنیده اند بسی آل مصطفی(ص) دشنام

عزیز فاطمه(س) در خاک و خون شده غلطان
سقیفه تازه شد و غصب گشته حق امام

به گونه های پدر چون که خیزران می خورد
رسید جان به لب و عمر نیز گشت تمام

  • ۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۱:۳۳
  • علی اسماعیلی وردنجانی

ای آن که با وفاتر از تو به عالم کسی ندید
آبی که ریخت خون شد و از دیده ات چکید

ای غوطه ور به خون شده در نزد نهر آب
طفلی سه ساله منتظر توست، پر امید

وقتی که دید راس عمو را به روی نی
از غصه گشت زلف سیاهش ز غم سپید

ای بهترین عموی جهان در عزای تو
طفلی سه ساله پیر شد و قامتش خمید

خشکید بعد تو گل لبخند روی لب
جز رنج و درد و غصه و ماتم کسی ندید

آن بی پناه دخت سه ساله برهنه پا
از ترس روی خار بیابان غم دوید 

در یک شب سیاه میان خرابه ای
ما را دچار داغ خودش کرد و آرمید

  • ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۲:۵۹
  • علی اسماعیلی وردنجانی


قافیه های شعر من رنگ صفر گرفته است
ز کاروان کربلا دلم خبر گرفته است

به سوی شام غصه ها روانه کاروان غم
 و ساربان سنگ دل به نیزه سر گرفته است 

دخترکی سه ساله با موی سپید دیده اید؟
از چه دو دست خویش را او به کمر گرفته است؟

بود سر عموی او به نیزه در مقابلش
پیش دو چشم دخترک قرص قمر گرفته است

دختر قد خمیده ای که دور بوده از پدر
هوای دیدن پدر وقت سحر گرفته است

اگر چه در غم پدر ز دیده خون گریسته
ولی به روی دامنش درّ و گهر گرفته است

در عجبم که آسمان چرا نگشته واژگون
دیده شده پر از غم و سینه شرر گرفته است

از آن سفر گذشته است اگر چه سال ها ولی
چه اشکها ز چشم ما از آن سفر گرفته است

خاطره های دخترک تمام رنگ غصه داشت
قصه به سر رسیده و دیده ی تر گرفته است

  • ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۸:۳۱
  • علی اسماعیلی وردنجانی


تا نام رقیه(س) بر لبم جاری شد
کار من و دل هر دو عزاداری شد

در کار من ار چه بود صد ها مشکل
با یاری او رفع گرفتاری شد
***
گفتم رقیه (س) از غم او دل دو نیم شد
صد غصه در سرای دل من مقیم شد

از داغ دختر خرابه نشین تا به روز حشر
ماهی است غصه دار و به غم یاکریم شد  
***
ما در غم رقیه(س) عزادار گشته ایم
از درد داغ او همه بیمار گشته ایم

او چون به بند ظلم گرفتار گشته بود
ما هم به دام غصه گرفتار گشته ایم
***
پهلو سیاه، گونه اش اما کبود بود
راس برادر و پدرش بر عمود بود
 
آتش به خیمه ها زده بودند و دخترک
با قامت خمیده به حال سجود بود
***
 یک کودک سه ساله ولی گونه ای کبود
راس پدر مقابل او بر سر عمود

حلال مشکلات بشر دست های اوست
با دست های کوچک خود صد گره گشود

***
شد نیمه شب و رقیه(س) بابا می خواست
بر حالت خود، دم مسیحا می خواست

راس پدرش در طبقی نزدش بود
این دختر دلخسته تسلا می خواست 

  • ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۲
  • علی اسماعیلی وردنجانی


باز باران
غمگنانه
می چکد از ابر چشم کودکان داغدیده
سینه ها لبریز غصه
دامن آنها پر از اشک دو دیده
دست و پاها در غل و زنجیرها،
خار بیابان نیز در پاها خلیده
کاروانی خسته
غمگین
رنجها و غصه ها را
کاروان بر جان خریده
کاروان
جز اشک و آه و خون و آتش
چیز دیگر را ندیده
کاروان با صد مصیبت
با غم و درد اسارت  
جملگی در بند غم
پای برهنه
پای بر خار مغیلان
راهی شام بلا شد
در میان کاروان
اطفال نالان
مرد و زنهای پریشان
آبیاری می شود از اشک چشم  کاروان
دشت ها، صحرا، بیابان
بارها و بارها
از ناقه می افتند طفلان
هر کجا
هر محفلی این کاروان محمل گشاید
کربلای دیگری خواهد شد آنجا
کودکان از داغ بابا
خواهر از داغ برادر
آن یکی با یاد اصغر
دیگری از داغ اکبر
یا که از داغ غم هجران عباس دلاور
اشک، ناله  
آری آری کربلا اینجاست حالا
اشک ریزان
کاروانی عم زده
راهی سوی شام بلا شد
همره این کاروان
سرهای خونین شهیدان
میزبان کاروان
در هر دیاری
سنگ و چوب خیزران شد
طعنه ها، زخم زبان ها
آتش افتاده بر روح و روان شد
دختری شیرین زبان
کنج خرابه میزبان شد
راس خونین پدر
نیمه شبی
بر دختر خود
میهمان شد
دختر شیرین زبان
از شوق دیدار پدر
راهی به سوی آسمان شد
نام این دختر
درخشید
آری آری
نام زیبای رقیه(س)
زینت این کاروان شد
دختر قامت کمان
نامش بزرگ و جاودان شد
جاودان شد
جاودان ...

  • ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۲
  • علی اسماعیلی وردنجانی


راهی شام بلا شد کاروانی غم زده
کاروان سالار، اما قهرمانی غم زده

بر سر نیزه سر مردانِ سر از تن جدا
پای هر نیزه یتیم نوجوانی غم زده

بر تن عالم لباس غم بپوشان ای خدا
تا قیامت این جهان باشد جهانی غم زده

چون محرم می شود عالم پر از غم می شود
ماه اندوه و عزا، فصل خزانی غم زده

بار غم باشد به دوش تک تک این کاروان
مرد و زن، پیر و جوان با کودکانی غم زده

بر سر نیزه سر هفتاد و دو سرو سهی
پای نیزه قامت از غم کمانی غم زده

کاروان هر جا قدم بگذاشت بیت الغصه شد
خرمی می رفت و می گشتی مکانی غم زده

خورد چوب خیزران وقتی به لبهای حسین(ع)
از خجالت خیزران شد خیزرانی غم زده

دشمنان بستند بر نیزه سری را از چه رو ؟
این سر سقاست یعنی قهرمانی غم زده

یک طبق آورده اند سوغات بهر دختری
این سر باباست یعنی ارمغانی غم زده

چشمهای آسمان خشکید در ظهر عطش
خاک خونین شد به زیر آسمانی غم زده

سر بریدند از اذان، شد ماذنه بیت الحزن
بغض در سینه، غمی در دل، اذانی غم زده

  • ۲۶ مهر ۹۵ ، ۰۸:۲۰
  • علی اسماعیلی وردنجانی