اشک شفق

سروده ها و دلنوشته های علی اسماعیلی وردنجانی

اشک شفق

سروده ها و دلنوشته های علی اسماعیلی وردنجانی

بایگانی
پیوندهای روزانه

۱۱۳ مطلب با موضوع «سایر موضوعات» ثبت شده است

حیوان دو پا بودی و گفتی منم انسان، از حیله ی  شیطان
کارت شده تزویر و ریا، حقه و بهتان، از حیله ی شیطان

محصولت اگر با ثمن بخس گران است 
آن را بفروشی به هزاران، از حیله ی شیطان

فرصت طلب و در طلب پست و مقامی
هستی تو پی شهرت و عنوان، از حیله ی شیطان

یک عمر چپاول کنی و غارت مردم
لعنت بکنی بعد به شیطان، از حیله شیطان

باشد هدف از خلقت تو بندگی حق
کردی تو ولی شورش و طغیان، از حیله ی شیطان

یک عمر خطا کردی و تقصیر و جنایت
غافل شدی از عاقبت آن، از حیله ی شیطان

آهودل و ترسو و جبان بودی گفتی:
هستم چو یکی رستم دستان، از حیله ی شیطان

فرمان خدا را تو اطاعت ننمودی
یک عمر ز تو سرزده عصیان، از حیله ی شیطان

از هر صفت نیک شدی پاک و مُبرّا !
آن هم چقدر ساده و آسان، از حیله ی شیطان

فردوس که شایسته ی تو بود از اول
رفت از کفت ای بی خبر ارزان، از حیله ی شیطان

دنیای تو آباد شده چند صباحی
عقبای تو اما شده ویران، از حیله ی شیطان

تسبیح الهی به لبت نقش نبسته
خالی است مگر قلبت از ایمان، از حیله ی شیطان

قرآن روی طاقچه ات گرد گرفته
یک آیه نخواندی تو ز قرآن، از حیله ی شیطان

یک بار نرفتی تو به یک مجلس روضه
داری طمع روضه ی رضوان، از حیله ی شیطان

پنداشتی از توست جهان تا به قیامت
خود را تو نپنداشته ای مدعو و مهمان، از حیله ی شیطان

عمرت به سر آمد همه در کفر و ضلالت
یک لحظه نگشتی تو پشیمان، از حیله ی شیطان

هر جا که بَدی بود دویدی سوی آنجا
از نیک ولیکن تو گریزان، از حیله ی شیطان

گفتم به تو صد پند و نگفتم به خودم هیچ
از مصرع یک تا به همین مصرع پایان، از حیله ی شیطان

  • ۳۰ دی ۰۳ ، ۲۲:۰۶
  • علی اسماعیلی وردنجانی

دیدم پدری که داشت قلبی از سنگ
با تک تک خانواده بودش سر جنگ

هر روز برای خانه قانون می ساخت
قلب همه را همیشه پر خون می ساخت

هر کس که نبود تابع قانونش
از بهر پدر حلال بودی خونش

آن مرد خشن فقط یکی دختر داشت 
دختر ولی از پدر دو چشم تر داشت

هر روز پدر دختر خود را می زد
سیلی به رخ آن گل زیبا می زد

دختر به پدر گفت: شبی با زاری
بابا ز چه رو  مرا تو می آزاری

گفتا: پدرش که خانه قانون دارد
سر پیچی از آن جزای افزون دارد

من حاکم این خانه و قانون مندم
بر هر چه که تصویب کنم پابندم

تو کودکی و دخترکی سر به هوا
هرگز تو نداری سر تسلیم و رضا

باید بخوری کتک که انسان بشوی
یا گوشه ی این خانه تو زندان بشوی

دختر به پدر گفت: پدر خانه ی ما
 نه مجلس شوراست نه اعیان و سنا

قانون وفاست حاکم این خانه
هر حکم دگر هست مرا بیگانه

این خانه اگر شود پر از مهر و وفا
یا آن که زند موج محبّت همه جا

قانون وفا اگر که باشد حاکم
اینجاست سرای مهرورزی دائم

قلب پدرش نرم شد از این سخنان
لبریز ز آزرم شد از این سخنان

شد منقلب و حال خوشی پیدا کرد
او ترک ستیزه جویی و دعوا کرد

زد بوسه به گونه های دختر، بابا
گفتا: همه هستی ام به قربان شما

دختر به سخن آمد و یک بار دگر
گفتا: به خداست این جهان جای گذر

سی ساله که بودی آمدم من به جهان
تو عاشق من شدی از آن وقت و زمان

صد ساله سفر گر کنی از دار فنا
هفتاد سنه تو بوده ای عاشق ما

 تا آن که دو چشم خویش را بگشودم
شیدای تو و شیفته ات من بودم 

تا لحظه ی مرگ گر که باشم لایق 
مدیونم و ممنونم و هستم عاشق

این عمر گران می گذرد خیلی زود
آتش مزن او را و مکن او را دود

گر عمر عزیز را غنیمت دانیم 
با مهر و وفا کنار هم می مانیم

با مهر و وفا و عشق ورزیدن ها
چون باغ گلی جهان بگردد زیبا

بگذشت گذشته ها ولی از این ماه
هنگام وفاست، یا علی(ع)، بسم الله...

  • ۲۸ آبان ۰۳ ، ۰۸:۴۸
  • علی اسماعیلی وردنجانی

در تمام عمر مهمان کریمانیم ما
ریزه خوار خوان احسان کریمانیم ما

زیر چتر رحمت و لطف خدا هستیم اگر
خیس اما زیر باران کریمانیم ما

فارغیم از درد و رنج و غصه و اندوه و غم
مملو از لطف فراوان کریمانیم ما

هستی خود را به شوق کوی جانان می دهیم
نکته آموز دبستان کریمانیم ما

ذکر تسبیح خدا جاری است بر لب های ما
قمری باغ و گلستان کریمانیم ما

چون کریمان درس دین داری به ما آموختند
شیعه هستیم و مسلمان کریمانیم ما

پادشاهیم و به سر داریم تاج افتخار
اهل عالم، چون گدایان کریمانیم ما

در تمام عمر بذل جود و احسان می کنند
محو این کار درخشان کریمانیم ما

با عمل تفسیر وحی و شرح قرآن می کنند
سامع تفسیر قرآن کریمانیم ما

جملگی لبریز شورند و یقین و اعتقاد
شیعه ی شیدای ایمان کریمانیم ما 

ملک هستی را خدا با ناز آنها آفرید
ساکنان خاک ایران کریمانیم ما 

  • ۱۵ مهر ۰۳ ، ۱۹:۱۴
  • علی اسماعیلی وردنجانی

گفت با من واعظی شیرین زبان
شرح حالی ناب از یک پهلوان

گفت: مردی بود در ظاهر قوی
در همین دوران قبل از پهلوی

زاده ی مردی دلیر و پهلوان
شهره بین پهلوانان جهان

بهر کسب اعتبار و افتخار
می گرفته معرکه در رهگذار

می زد از حیدر(ع) دم اما ظاهری
در حقیقت بود کارش کافری

می نمودی اینچنین او وانمود
داده نیرو بر تنش حیّ ودود

گفت فرزندش شبانگاهی به او
پرسشی دارم به من پاسخ بگو

جان من ای باعث هر هلهله
چون شود پاره به دستت سلسله؟ 

می شود  زنجیر در دست تو نرم
بزم ها از کوشش و سعی تو گرم

آنچه را می آوری تو بر زبان
ای پدر آیا یقین داری به آن؟

گفت با فرزند خود ای جان من
صادقانه با تو می گویم سخن

گفت جدت بود مردی پهلوان
نام نیکش ورد هر پیر و جوان

بود او لبریز ایمان و یقین
مقتدای او امیرالمؤمنین(ع)
 
آن که مانده نام نیکش جاودان
بود مردی زورمند و پر توان

بر خدای خود توکل داشت او
بر امامان هم توسل داشت او

بود بر زهرا(س) و حیدر(ع) نوکر او
می گرفت او از پیمبر(ص) آبرو

با مدد از اهل بیت(ع) و از خدا
پاره می کرد او غُل و زنجیرها

لیک نیرنگ است و حقه یار من
مکر و حیله رمز و راز کار من 

حلقه ی زنجیرم ای جان پدر
نیست از فولاد و باشد سست تر

آن پسر اندیشه و تدبیر کرد
نیمه شب تعویض آن زنجیر کرد

کرد تعویض آن پسر زنجیر را
تا دهد درسی بزرگ آن پیر را

روز دیگر پهلوان معرکه 
باز هم آمد میان معرکه

خواست تا اجرا کند تزویر خویش
بست دور بازوان زنجیر خویش

قصد پاره کردن زنجیر داشت
کار او این بار اما گیر داشت

سلسله بودی چو کوهی استوار
سلسله پاره نمی شد با فشار

حقه یاری گر نبود او را دگر
پهلوان ماند و هزاران درد سر

سعی او بودی تلاشی بی ثمر
هر چه می زد زور بودی بی اثر

شد خجل از کفر و بی ایمانیش
شرم جا خوش کرد بر پیشانیش

هر چه از اشعار می دانست خواند
باز سر افکنده و شرمنده ماند 

چون برای او نماندی آبرو
رفت در فکر عمیقی او فرو

با اشاره خاضعانه از پسر
خواست تا آید به نزدیک پدر 

گفت: بابا هر چه گویم گوش کن
جان من بر گردنم «پاپوش» کن 

دید گشته منقلب حال پدر
آنچه بابا گفت کرد اجرا پسر

کفش ها آویخته بر گردنش
شد ز اشک دیده دریا دامنش

مثل حر در رو به رویی با حسین(ع)
اشک بابا بود جاری از دو عین

او خجل بود از دو رنگی های خود
نادم از شبه زرنگی های خود

سیر شد یک باره او از زندگی
داشت جان می داد از شرمندگی

از نفاق و از دورنگی خسته بود
دل به لطف خالق خود بسته بود

کرد استغفار از اعمال خویش
گریه ها می کرد بر احوال خویش

دیگر از کردار خود رنجیده بود
خوشه ای از باغ توبه چیده بود 

گفت: یارب کردم عمری اشتباه
من پشیمانم از این جرم و گناه

توبه کرد او توبه از جنس نصوح
تا شود ناجی او موسی و نوح

گفت: یا الله بی یاور شدم
در میان معرکه مضطر شدم 

توبه کرد او از تمام سیئات
از خدا می خواست او راه نجات

آن که عزت می دهد تنها خداست
عبد مضطر از خدا امداد خواست
 
با تواضع حضرت حق را ستود
یا علی(ع) می گفت از عمق وجود

پاره کرد او چون که زنجیر غرور
یاری اش فرمود رحمان غفور

داد حق بر بازوان او توان
پاره شد زنجیر دور بازوان

پاره شد چون دانه های سلسله
باز هم فریاد و شور و هلهله

چون که زنجیر «هوا» از تن گسست
داد او را حی سبحان ناز شست

کرد بر زنجیر نفس خود ظفر
سجده کرد و بر زمین سائید سر

این توکل این توسل پر بهاست
هر چه داریم و نداریم از خداست

  • ۱۲ مهر ۰۳ ، ۱۰:۰۰
  • علی اسماعیلی وردنجانی

راندی مرا بیرون ز در خیلی مهم نیست
از من شکستی بال و پر خیلی مهم نیست

من خورده ام یک دانه گندم از بهشتت
بخت از چه برگشت از بشر؟ خیلی مهم نیست

گفتم که باشد جای آسایش بهشتت
دیدم در آنجا هم خطر خیلی مهم نیست

گفتی مرا بیرون کنند از باغ رضوان
هر چند تلخ است این خبر خیلی مهم نیست

با خوردن گندم به فکر سود بودم 
اما نمودم من ضرر خیلی مهم نیست

چون آمدم در این جهان پر ز آشوب
بود و نبودم شد هدر خیلی مهم نیست

پر بود دنیا چون ز طوفان حوادث
کردم ز طوفان ها گذر خیلی مهم نیست

هر روز سختی دیدم و رنج و مصیبت
هر روز نوعی درد سر خیلی مهم نیست

در زیر بار غصه و رنج و مصیبت
بشکسته شد از من کمر خیلی مهم نیست

قرآن و آل مصطفی(ص) بی حد مهمند
اما مرا چیز دگر خیلی مهم نیست

  • ۰۱ مهر ۰۳ ، ۱۵:۳۹
  • علی اسماعیلی وردنجانی

عید برائت است، خوش آمد بهار لعن
 جاری است سلسبیل ز هر چشمه سار لعن

بغض نهفته باعث آزار روح ماست
ابراز بغض و نفرت و حِقد است کار لعن

شیعه است یار و یاور قرآن و اهل بیت(ع)
دارد به روی شانه نشان، افتخار لعن

بغض درون سینه فقط می کُشد تو را
جان می دهد به مُرده ولی آشکار لعن

تاج شرف نهاده به سر هر که لاعن است
این است شأن و کوکبه و اقتدار لعن

شیعه به جان دشمن دین می زند لهیب
با شعله ها و اخگر و خشم و شرار لعن

وقتی تبرّی است یکی از فروع دین
یعنی دلیل و مرتبت و اعتبار لعن

لعن عدو است ورد لب جمله شیعیان
باشد شعار اهل ولایت شعار لعن

گفته خدا به دشمن دین لعن بی شمار
آری خداست مرشد و آموزگار لعن

وقت نبرد با سپه کفر و مشرکین
باشد سلاح اهل ولا ذوالفقار لعن

باید نثار دشمن دین کرد روز و شب
سیل عظیم و سلسله ی بی شمار لعن

  • ۲۱ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۱۲
  • علی اسماعیلی وردنجانی

نیم نگاهی به حکمت ۳۶۹ نهج البلاغه و دعای شریف صنمی قریش
__________________________
گر چه دنیا را برای خود مسخّر ساختیم
قلب آل الله(ع) را از خود مکدّر ساختیم

تا که ابلاغ ولایت کرد پیغمبر(ص) به ما
چشم بستیم و دو گوش خویش را کر ساختیم

دیگران شمشیر بهر قتل دشمن ساختند 
ما برای قتل دین شمشیر و خنجر ساختیم

بد سرشتی گفت: هذیان است نطق مصطفی(ص)
در سقیفه جانشین بهر پیمبر(ص) ساختیم 

با دو صد تزویر و حیله حق زهرا(س) غصب شد
محسنش شد کشته ما با شعله ی در ساختیم

ساختیم اول دو بت از جبت و از طاغوت و بعد
آن دو بت را ما به خود مولا و رهبر ساختیم

هر حدیث ناب را آتش زدیم و بعد از آن
از احادیث خیال خویش دفتر ساختیم

واعظان شد کارشان تبلبغ آن طاغوت و جبت
بهر تبلیغ دو بت کرسی و منبر ساختیم

بر منابر از معارف هیچ کس حرفی نزد
از اکاذیبی که می گفتند باور ساختیم

هست تنها راه خوشبختی اطاعت از علی(ع)
ما ولی از او فقط شخصی دلاور ساختیم

در کنار هر ستون هر چه مسجد شد بنا
ما کمینگاهی برای قتل حیدر(ع) ساختیم
 
باغ دین صحرای لم یزرع شد از کردار ما
ما از این گلشن فقط صحرای ابتر ساختیم

حفظ دین باشد وظیفه از برای مسلمین
ما ولی از دین برای خویش سنگر ساختیم

کارمان کسب درآمد شد فقط از راه دین 
هر زمان با نام دین دکان دیگر ساختیم

چون شناساندیم دین را «بد» به اهل این جهان
هر مسلمان زاده ای را نیز کافر ساختیم

ریشه ی اسلام را کندیم و دور انداختیم
بعد یک اسلام بی شاخ و بن و بر ساختیم

سوی کعبه یک قدم هم ما نپیمودیم راه
سوی ترکستان ولی صد راه و معبر ساختیم

در تمام عمر خود ما بوده ایم اهل نفاق
از عدالت دم زدیم و با ستمگر ساختیم

دین و دنیا را از این دین داری از کف داده ایم
کوهی از عصیان برای روز محشر ساختیم

آتش دوزخ برای ما مهیا گشته است
چون که خود را لایق تنبیه داور ساختیم

  • ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۰۵
  • علی اسماعیلی وردنجانی

در میان جمعی انسان شریف
پرسشی شد طرح سهل اما ظریف

گفت: پرسشگر خلاصه، مختصر
آن سه حرفی چیست برتر از هنر؟

گفت حاجی آن سه حرفی هست «پول»
چون که بی پول است هر شخصی ملول

نو عروسی گفت: «عشق» است آن کلام
زندگی بی عشق می باشد حرام

تازه دامادی بگفتا: هست «یار»
چون که بی یار است تلخ این روزگار

دختری گفتا: که «رقص» است آن کلام
چون دهد آلام ما را التیام

گفت: طفلی «علم» حرف برتر است
چون که از هر مال و ثروت بهتر است

خانمی گفتا: که دور از هر بلاست
آن که تا آرنج در دستش «طلا»ست

گفت: مردی از ته مجلس چنین
هست «سکه» آن سه حرف برترین

گفت: یک بازاری پر شور حال
پاسخ پرسش نباشد غیر «مال»

یک نفر گفتا: که گفتید اشتباه
پاسخ پرسش فقط «جاه» است جاه

گفت: یک مادر بزرگ مهربان
پاسخ این پرسش است «عمر» گران

یک جوان گفتا: به صد شور این کلام
یا که باشد «کار» پاسخ یا که «وام»

یک معلم گفت: «وقت» ما طلاست
آری آری وقت خیلی پر بهاست

گفت:با شور و شعف طفلی فقیر
بی گمان «کفش» است بی مثل و نظیر

زارعی گفتا: که یاران آن سه حرف
می تواند «ابر» باشد یا که «برف»

با اشاره گفت: ناگه شخص لال
هست شاید «حرف»، شرح این سئوال

یک نفر کر گفت: بی چون و چرا
پاسخ پرسش فقط باشد «صدا»

گفت: نابینا به صد احساس و شور
پاسخ پرسش فقط «نور» است نور

کرد جاری حرف دل را بر زبان
گفت: هر کس از سر ظن و گمان

هیچ شخصی از رجال و بانوان
از «خدا» حرفی نزد در آن میان

آن کلام برتر از هر سیم و زر
هست نام خالق جن و بشر

آن خدای خالق خورشید و ماه
نیست ما را غیر درگاهش پناه

اهل عالم ظاهر و باطن خداست
آن که الطافش همه بی منتهاست 

  • ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۳۷
  • علی اسماعیلی وردنجانی

بوی عطر یار آورده نسیم کربلا
بر مشامم می رسد هر دم شمیم کربلا

خوش به حال من که هستم زائر قبر حسین(ع)
اشک شوقم می چکد در هر قدم از هر دو عین

می روم با پای دل، با پای سر، با پای تن
سوی قبر زاده زهرا(س)، امام ممتحن

داشتم در سر هوای کوی او را سال ها
تا شود توفیق، کارم بود روز و شب دعا

با سری افکنده و حالی پریشان و خجل
راهی کرب و بلا هستم من بشکسته دل

می روم تا قبر او را بوسه بارانش کنم
می روم تا هستی خود را به قربانش کنم

قصد من آن نیست تا قدری جهانگردی کنم 
قصد دارم با حسین(ع) ابراز همدردی کنم

می روم پای پیاده رو به سوی کربلا
تا که دِیْنم را ادا سازم به آن خون خدا

کاروان غصه ها رفتند تا شام ستم
روی دوش کاروان بار مصیبت ها و غم

رفته اند آنان چهل منزل مصیبت تا به شام
تا به مقصد ذره ای آنها ندیدند احترام

یکصد و پنجاه فرسنگ است تا شام بلا
پا برهنه رفته اند آنان تمام راه را

دیده اند آنان فقط جور و جفا، ظلم و ستم
چشمشان لبریز خون و قلبشان لبریز غم

پیش رو یک کاروان رنج و غم و آه و فغان
پشت سر شلاق و سیلی، ظلم و جور ساربان

پایشان پر آبله گردیده از شن های داغ
روزشان از ظلم ظلمانی و شبها بی چراغ

اشک چشم و خون دلی ها و هزاران ناسزا
بود سهم کاروان رنج ها و غصه ها

بر سر سرهای روی نیزه خورده سنگ غم
کاروان لبریز درد و رنج و اندوه و الم

کاروان از دشمنان دیدند پرخاش و عتاب
برده شد این کاروان حتی سوی بزم شراب

چون سر مولا تلاوت کرد قرآن را حزین 
بر لب او خورد چوب خیزران مفسدین

سیزده فرسنگ باشد از نجف تا کربلا
در مسیر من نباشد جز نکویی و وفا

هر چه خواهم خادم موکب مهیا می کند
خدمتی بی حد  به من با عشق مولا می کند

خادم موکب به من لطف فراوان می کند
تاول پاهای من را بوسه باران می کند

می دهد پاهای من را شستشو با آب گرم
می نشیند روی پیشانی عرق از روی شرم

خانه ی دل گر چه لبریز غم و درد و عزاست
گر بمیرم از غم سبط پیمبر(ص) هم سزاست

دیده اند اهل حرم جور و جفا در راه شام
می روم تا کربلا در ناز و نعمت،... والسّلام

  • ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۰۸:۱۰
  • علی اسماعیلی وردنجانی

شب جمعه به دور از چشم افراد
گذار من به قبرستانی افتاد

برای شادی ارواح اموات 
نمودم زمزمه چندی ز آیات

به رسم معرفت گفتم سلامی
ولی نشنیدم آنجا من کلامی

به اهل قبرها بودی خطابم
نداد اما کسی هرگز جوابم

چو نشنیدم من از آنها صدایی
ز  خاک گورها آمد ندایی

بگفتا با زبان بی زبانی
که می خواهی چه چیزی را بدانی

بگفتم گو مرا از حال اجساد
و خاک گور شرح قصه می داد

کفن ها پاره و پوسیده هستند
و هر چه تار و پود از هم گسستند

بدن ها هم ز هم پاشیده هستند
تمام استخوان ها هم شکستند

اگر آزرده می شد چشمی از خار
ز خار کوچکی بودی در آزار

همان چشم لطیف و ساده و پاک
شده اینجا ولی لبریز از خاک

تمام بندهای دست و پاها
جدا افتاده اند از هم در اینجا

تمام گوش و بینی و زبان ها
شده پوسیده مثل استخوان ها

نه گوشی مانده و نه چشم و بینی
اثر از صورت زیبا نبینی

به جا مانده اگر چه روسیاهی
ندارد فخر اینجا پادشاهی

شده بیرون ز تن چون جان انسان
همه با خاک یکسانند یکسان

خبر از چشم و ابرو نیست اینجا
خبر از زور بازو نیست اینجا

اگر خاشع و یا اهل غرورند
همه مردم در اینجا خاک گورند

ندارد هیچ کس با دیگری کار
بدن ها طعمه ی مورند یا مار
                  ****
خدا در این بدن ها می دمد باز
دوباره زندگی می گردد آغاز

ولی این بار  هنگام حساب است
زمان رؤیت لوح و کتاب است

گروهی اهل تقوا و یقینند
همان ها جزو اصحاب یمینند

گروهی هم خلاف و نابکارند
که آنها جزو اصحاب یسارند

گروهی با علی(ع) اهل بهشتند
چه خوشبختند و چه خوش سر نوشتند

گروه دومی اهل جحیمند
میان آتش دوزخ مقیمند

علی(ع) باشد قسیم جنت و نار
دل شیعه به دام او گرفتار

گنه کاریم اما شیعه هستیم
به مهر آل حیدر(ع) دل ببستیم

علی(ع) اوراد تسبیح است ما را
به حق او قسم گویم خدا را

به حق اهل بیت(ع) و حق قرآن
ببخشا هر چه ما کردیم عصیان

بده نامه تو بر دست یمینم
نما با آل احمد(ص) همنشینم

  • ۰۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۱۶
  • علی اسماعیلی وردنجانی